حدیث روز

حماسه بزرگ عاشورا - محرم89
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محرم89

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه امروز براتون یه مطلب گذاشتم که تمام وقایع حماسه بزرگ عاشورا رو بازگو میکنه حتما بخونید قشنگه..........
محرم89-حماسه بزرگ عاشورا

در سال 60 هجری یزد به جای پدر خود معاویه به حکومت رسید و برای آنکه از امام حسین (ع) بیعت بگیرد نامه به حاکم مدینه نوشت:
« از یزید بن معاویه ، به ولید بن عتبه ، حاکم مدینه / بدان که معاویه درگذشت و مرا جانشین خویش کرد. نخستین کار تو این است که به میل و رغبت یا به زور و اجبار ازاهل مدینه بخصوص از حسین بن علی بیعت بگیری/ هرکس که بیعت نکند، گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست».


ولید امام حسین (ع) را برای گرفتن بیعت به خانه دعوت کرد و خبر مرگ معاویه و موضوع بیعت با یزید را با امام مطرح ساخت.
امام (ع) در پاسخ فرمود:« می دانم که شما به بیعت پنهانی من راضی نخواهید بود و از من خواهید خواست که آشکارا با یزید بیعت کنم.… فردا منتظرم باشید تا همراه با مردم نزد شما بیایم.»
مروان بن حکم، خطاب به ولید بانگ برآورد! مگذار حسین از این خانه خارج شود. همین جا او را گردن بزن، زیرا که دیگر به او دست نخواهی یافت.
امام حسین (ع) فرمود:« چه کسی را می ترسانید ؟ بگذارید بگویم که حتی یک نفر از خاندان رسول ا... را نخواهید یافت که با مردی فاسق و تبهکار چون یزید دست بیعت دهد. آنچه را که درباره یزید گفتم، بامداد فردا در حضور مردم تکرار خواهم کرد.»
سپس امام  در سکوتی سهمگین، با متانت و عظمتی خاص از خانه ولید خارج شد.
امام حسین (ع) آن شب را درکنار مزار جدش رسول خدا(ص)، بود و زیر لب با جد خویش نجوا می کرد: «ای رسول خدا، منم حسین، فرزند فاطمه، دختر عزیز و گرامی تو  ... اکنون از من می خواهند که برخلاف منش تو، به ستمکاری بی ایمان و پست، دست بیعت دهم. کاری که هرگز نخواهم کرد... »
امام نماز صبح را هم کنار مزار جد بزرگوارش رسول خدا اقامه کرد و برای آخرین به شهر مدینه نگاه کرد.
آغاز سفر حماسه ساز
روز بیست و هشتم ماه رجب سال 60 هجری امام حسین (ع) به همراه فرزندان و خویشان خویش از مدینه به سوی مکه حرکت کرد. امام در وصیتنامه خود به برادرش محمد بن حنفیه پس از درود و سپاس خداوند نوشت:
« … اکنون از مدینه خارج می شوم، خروج من نه برای راحت طلبی است و نه از روی ترس و بیم / هدف من اصلاح دین جدم محمد (ص) است. من هرکجا که باشم، مردم را به خوبی و نیکی تشویق می کنم و از بدی باز می دارم...»
خبر ورود امام حسین و خانواده اش به مکه، در شهر پخش می شود. اهل مکه و سایر مسلمانان، به دیدار امام می روند تا بار دیگر چهره ای را مشاهده کنند که شباهت زیادی به رسول خدا دارد و سخنی را بشنوند که گویی از زبان پیامبر برمی آید.
دعوت مردم مدینه از امام حسین (ع)
خبر سرپیچی حسین از بیعت با یزید، مردم ستمدیده را به سوی او جذب می کند. حکومت یزید ، خودکامه است و از آئین خدا رنگ و بویی نبرده است. نامه ها و پیکها از شهر کوفه به سوی امام روانه می شود.
مردم کوفه در خانه « سلیمان بن صرد » از بزرگان شهر جمع می شوند و سلیمان از آنها پیمان می گیرد که درعهد خود برای یاری حسین بن علی وفادار بمانند. همه یکصدا فریاد بر می آورند:« به حسین بن علی که امام و فرزند امام است، همه گونه کمک خواهیم کرد.»
 امام ابتدا به نامه ها پاسخی نمی دهد. تعداد نامه ها به هزاران می رسد. مردم از ستم و تزویر یزید به او شکوه می کنند. در این هنگام، امام تکلیف خود می بیند که به یاری مردم بشتابد. در نخستین اقدام، سفیر خود مسلم بن عقیل را به کوفه می فرستد تا واقعیت امر را بررسی کند. در کوفه هجده هزار نفر ازمردم با مسلم بیعت می کنند.
اما یزید ، خیلی زود چاره اندیشی می کند. او عبیدا... بن زیاد را که مردی خبیث وسفاک بود، به حکومت کوفه می گمارد. این انتخاب، فضای رعب و ترس را بر کوفه حاکم می سازد. وضعیت شهر دگرگون می شود. در پی عهد شکنی مردم، مسلم، سفیر دلاور و بی باک حسین (ع)، تنها می ماند و سرانجام به شهادت می رسد. 
حرکت امام از مکه به مدینه
امام حسین (ع) حج را نیمه تمام می گذارد تا در انجام فرمان خدا، ملتی را از وجود حاکمی نالایق و ستمکار نجات دهد و راهی مدینه می شود.
سپاه امام در بین راه به سوارانی می رسند و امام از سواران سئوال می کند؛
در راه مدینه ، سوارانی از دور نمایان شدند .
- امام حسین (ع) : از کوفه چه خبر دارید؟
- یکی از سواران: سلام براهل بیت پاک رسول خدا/ در کوفه اشراف قوم را با پول و رشوه خریداری کرده اند. کیسه های آنها را پر کرده و دوستی آنها را نسبت به خودشان جلب نموده اند و بر ضد تو متفق شده اند.
- یکی دیگر از سواران: اما سایر مردم،‌ امروز دلهایشان به تو مایل است ولی فردا شمشیرهایشان بر ضد تو بکار می افتد.
امام حسین (ع): آیا قیس، فرستاده من به نزد شما آمد؟
- آری، یاران ابن زیاد، حاکم کوفه، او را دستگیر کردند و از او خواستند در میان مردم علیه تو سخن بگوید. اما قیس، تو و پدرت را به بزرگی ستود و ابن زیاد را سرزنش کرد. به دستور ابن زیاد او را از بالای قصر به پائین انداختند و او را به شهادت رساندند."
همراهان امام حسین (ع) با نگرانی می گویند:«ای پسر پیامبر، از راهی که که آمده ای باز گرد. به یقین این مردم ترا یاری نخواهند کرد.»
 اما گویی سخن سواران، امام حسین (ع) را در عزمش راسخ تر کرد؛ امام دستور می دهد اسبان را آب دهند و آماده حرکت شوند.
ملاقات حرّ با امام
سپاهیان امام حسین (ع) در میان راه با سوارانی روبه رو می شوند که نیزه به دست دارند و فرمانده آنها از تشنگی سپاه خویش خبر می دهد.
امام حسین (ع) با اینکه می دانست که این سواران، سپاهیان دشمن هستند. اما با منش بزرگوارانه اش دستور می دهد که به تمامی افراد تشنه و حتی اسبهای آنها آب داده شود. سپس از فرمانده سواران می پرسد: تو کیستی ؟
- من حر بن یزید ریاحی هستم .
امام می پرسد: آیا با ما هستید یا علیه ما؟
- ما برای بستن راه شما آمده ایم.
امام حسین (ع) به چهره افراد سپاه می نگرد. وقتی که درمی یابد این سپاه متعلق به اهل کوفه است، خطاب به آنها می فرماید: مگر شما نبودید که هزاران نامه به من نوشتید و مرا به شهر خود دعوت کردید؟
در این هنگام، شخصی از کاروان امام اذان می گوید و همه را برای نماز فرا می خواند.
هر دو لشکر به امامت حسین (ع) به نماز می ایستند. سپس، امام فرمان حرکت صادر می کند. اما حر با لشکر خود راه را برامام می بندد.
امام حسین: ای حر، از ما چه می خواهی؟
حر: من باید مانع حرکت شما شوم.
امام حسین باز هم سخنرانی و اتمام حجت می کند: « ای مردم، اندوه و حسرت بر شما باد که ما را به یاری خود فرا خواندید و چون دعوت شما را پذیرفتیم، شمشیرهای خود را علیه ما به کار گرفتید ... هیهات که ما زیر بار ذلت برویم. خدا و رسول خدا و مومنان، ما را از این امر باز داشته اند و هرگز روا نمی دارند که ما پیروی از این افراد پلید را به مرگ با عزت ترجیح دهیم.»
حر با لشکر خود ، کاروان امام را سایه به سایه، تعقیب می کند، در حالی که با سخنان پی در پی امام، طوفانی عجیب در دل او به پا می شود.
امام حسین (ع) در کربلا
امام حسین (ع) به همراه یاران وفادارش به صحرای کربلا رسیده اند و سپاهیان دشمن در آن سوی راه را بر امام بسته اند و هر ساعتی که می گذرد، بر تعدادش افزوده می شود .
 "عمر بن سعد ابی وقاص" به فرماندهی چهار هزار سرباز وارد کربلا می شود و امام حسین (ع) را به بیعت فرا می خواند. ساعاتی بعد، سپاهیان تازه نفس " شمر بن ذی الجوشن مرادی " ، به او می پیوندند. شمر غرق با نخوت و غرور، نامه عبیدا... بن زیاد حاکم کوفه را به عمر سعد تسلیم می کند.
در نامه آمده است: « ای پسر سعد، تو را نفرستادم که با حسین به نرمش رفتار کنی. اگر حسین تسلیم نشد، بر او و یارانش یورش ببر، همه را بکش و بر بدنهایشان اسب بتازان. تو با این کار پاداش نیکویی نزد من خواهی داشت. اما اگر نمی توانی، فرماندهی سپاه را به شمر واگذار کن.»
عمر سعد، رو به شمر می کند و می گوید خدا تو را لعنت کند. نیرنگ خود را بکار بستی.
و شمر، با صدای بلند، بانگ برمی آورد که تا فرمان یزید را انجام ندهد، آرام نمی نشیند.
روز های بعد فرماندهان سپاه دشمن، پی درپی از سوی حاکم کوفه نامه دریافت می کنند: به حسین بن علی بگوئید که باید خود و همه اصحابش با یزید بیعت کنند و در غیر اینصورت او را گردن بزنید. در نامه ای دیگر فرمان می رسد: به حسین سخت بگیرید و نگذارید او و یارانش قطره ای آب بردارند.
در چهره نورانی امام حسین (ع)، عشق به حقیقت و هدایت انسانها موج می زند. اما تباهی و گمراهی مردم کوفه، قلبش را می آزارد. او همچنان برای سپاهیان جبهه مقابل سخن می گوید:
" مردم، بنده دنیا هستند و دین بازیچه ای است بر زبان آنها تا هنگامی که زندگی آنها بر وفق مراد باشد. اما چون سختی آنها را فرا گیرد، دینداران بسیار اندک خواهند بود."
آخرین حرف های امام با یاران وفادارش
امام حسین (ع) در میان یارانش به پا خاست. با نگاهی عمیق آنها را از نظر گذراند. سپس صدایش سکوت شب را شکست: من یارانی بهتر از شما و خانواده ای بهتر از خانواده خود ندیدم. آنگاه با نهایت بزرگی و آزادگی فرمود:« پیمانی را که با من بسته اید، نادیده می گیرم و بیعتی را که با من کرده اید، از گردن شما برمی دارم  اکنون به همه شما اجازه می دهم، از همان راهی که آمده اید، باز گردید. از تاریکی شب که همه جا را فرا گرفته، استفاده کنید واز اینجا دور شوید. سپاهیانی که گرد آمده اند، تنها مرا می جویند.»
اما یاران دلاور امام در پاسخ امام حسین (ع)  از ایستادگی سخن گفتند؛ عباس، برادر دلاور حسین (ع)، قبل از همه بپا خاست و گفت: خدا چنین روزی را نیاورد که ما تو را تنها بگذاریم و به سوی شهر خود برگردیم.
پس از او « مسلم بن عوسجه» برخاست:« ای پسر پیامبر ترا رها کنیم  درحالی که دشمنان از همه سو شما را محاصره کرده اند؟ در این صورت، در پیشگاه خدا چه جوابی خواهیم داشت؟ آنقدر از تو دفاع می کنم و به آنها ضربت می زنم تا با تو شهید شوم.»
سعد بن عبدالله حنفی گفت:« ای پسر پیامبر، ما ترا تنها نمی گذاریم تا خدا بداند که با کمک کردن به تو، بعد از رسول خدا، او را یاری کرده ایم.»
زهیربن قین گفت:« به خدا سوگند دوست داشتم که کشته شوم، سپس زنده شوم، سپس کشته شوم و این کار هزار بار تکرار شود تا جلوی قتل تو را بگیرد و بلا از جان این جوانان و خاندان پیامبر دور شود.»
کودکی سیزده ساله به نام قاسم، درکنار امام حسین بانگ برآورد: عمو جان، آیا من هم دراین مصاف کشته می شوم؟
حسین (ع) دیده فرو افکند و فرمود: پسربرادر، می خواهم بدانم مرگ در ذائقه تو چگونه است؟ عمو جان، چنین مرگی که برای رفع ظلم و یاری دین خداست، در کام من از عسل شیرین تر است. امامحسین (ع) نفسی عمیق برآورد و فرمود: آری فرزند برادر، تو نیز به شهادت خواهی رسید.
حرّ بهشت را انتخاب می کند
حر بن یزید ریاحی که از فرماندهان لشکر دشمن است، ناباورانه به این سو و آنسو می نگرد؛ هیجان و اضطراب، او را لحظه ای آسوده نمی گذارد؛ سخت در اندیشه است؛ شک و تردید، امانش را بریده و بر سر دو راهی قرار گرفته است؛ از یک سو، حسین (ع)، فرزند پیامبر (ص) ، پرچم حق خواهی و عدالت جویی را برافراشته، مردم را به دفاع از ارزشهای انسانی فرا می خواند. از سوی دیگر، زندگی قریبنده دنیا، با زرق و برق فراوان، درمقابل چشمان او خودنمایی می کند و برای بدست آوردن آن، باید به روی پاک ترین انسانهای زمین شمشیر بکشد و حقیقت و انسانیت را پایمال سازد.
قلبش به تپش درآمده و نگران است. بسرعت نزد فرمانده سپاه کوفه، عمر بن سعد می رود: ای عمر آیا تو براستی با حسین می جنگی؟
عمر بن سعد: آری، به خدا سوگند چنان جنگی خواهم کرد که کمترین آن، قطع دستها و بریدن سرها است.
حر به خود می لرزد و رنگ رخسارش دگرگون می شود. فردی که درکنار اوست ، می پرسد: ای حر ترا چه می شود؟ تا کنون چنین پریشان حال نبوده ای. من همواره تو را بر شجاعان مقدم می داشتم.
حر پاسخ می دهد: باید میان بهشت و دوزخ یکی را انتخاب کنم. دراینجا شکوهمندترین و زیباترین لحظه انتخاب فرا می رسد. حر ناگهان برمی خیزد و بانگ برمی آورد: به خدا سوگند جز بهشت را بر نمی گزینم، هرچند که مرا تکه تکه کنند و در آتش بسوزانند.
لحظاتی بعد حر، آن مرد شجاع و بی باک کوفه، لرزان و سرافکنده، آرام آرام بسوی اردوگاه امام حسین (ع) می رود، در حالی که سپر خود را واژگون کرده، با دیدگانی اشک آلود این جملات را زمزمه می کند: «خداوندا، بسوی تو باز می گردم و امیدوارم که توبه ام را بپذیری. خدایا، من دلهای دوستان تو و فرزندان پیامبرت را به هراس افکندم، این گناه بزرگ را بر من ببخشای.»
افسر سرکش نبرد، سردرگریبان و شرمسار به حضور امام می رسد: ای پسر رسول خدا، جانم فدای تو باد. من حر هستم. همان کس که راه را بر تو بست. به خدا سوگند باور نمی کردم با تو چنین کنند. اینک از کار خویش پشیمانم و آماده ام در راهت جانم را فدا کنم. آیا خداوند توبه مرا می پذیرد؟
امام با گذشت و مهربانی فراوان پاسخ می دهد:« آری، خداوند توبه پذیر است. خداوند رحمت خویش را برتو ارزانی دارد.»
حر می گوید: اجازه دهید من اولین کسی باشم که در میدان جانبازی کند .
امام او را آزاده می خواند و به او اجازه نبرد می دهد. حر با شوری وصف ناپذیر به سپاهیان ضلالت یورش می برد و تا آخرین لحظه حیات، دلاورانه از امام حسین (ع) و یارانش دفاع می کند. سرانجام روح آزاد حر، به جایگاه های بلند سعادت و روشنایی پرواز می کند.

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 3:23 عصر توسط مهدی ملکی نظرات ( ) |


Design By : Pichak